خاطرات ما و ني ني هامون

يا حق

 

سپاس خدايي را كه مرا لايق مادر شدن دانست و اين موهبت الهي را به من عطا فرمود....

سلام

اين وبلاگ خاطرات و درددلهايي است كه من و احسان با ني ني هامون داريم از خوبي ها و بديهاي روزگار و فراز و نشيبهاي زندگي، و از دوراني كه بيصبرانه منتظر بوديم تا به اين كره خاكي قدم نهند و سپس از دوراني كه شاهد رشد و تعالي و بالندگيشان باشيم، مي نويسيم تا روزي كه خودشان بتوانند بخوانند و ادامه دهنده آن باشند .....

اين خاطرات را چند روزي است كه مي نويسم اما امروز تصميم گرفتم كه در اين عصر ديجيتال آنها را در يك وبلاگ ثبت كنم تا دسترسي فرزندانم در آينده راحت تر باشه....

شنگول و منگول آسمانی

سلام پسرای گلم شما آسمانی شدید و مارا تنها گذاشتید .این آخرین نوشته من برای شماست شما را به خدای مهربون می سپارم ،اما مامانی همیشه به یاد شما خواهد بود و همیشه دوستتون خواهد داشت و شما را در گوشه ای از قلبش نگه خواهد داشت . ...
15 اسفند 1391

مامان بي انرژي

سلام پسرهاي گلم شما ها حالتون خوبه ؟ آخه ماماني دو سه روزه حال نداره و دلش درد ميكنه و شبها خوب نميتونه بخوابه . اميدوارم اين بي خوابي ها و درد داشتن من روي شما تاثير بدي نداشته باشه و هر روز بزرگ و بزرگ تر بشيد و سالم سالم بياييد بغل ماماني راستي ديشب اينقدر حوله گرم كردم . روي دلم گذاشتم كه فكر كنم شما گرمتون شد  قربونتون برم الهي چون نميتونم خوب براتون بنويسم به دليل بي خوابي فقط به اين متن زيبا اكتفا ميكنم : پيش از آنكه قلبت را بدزدند، پيش از آنكه دلت را به سرقت برند ، كاري بكن . آن قلم تراش نازك ايمان را بردار ، كه بايد هر شب و هر روز ، كه بايد هر روز و هر شب بروبي و بزدايي و بكاوي .شايد روزي معناي اين حروف را بفهمي ، حر...
7 اسفند 1391

اولین تولد مامانی با شنگول و منگول

سلام پسرای پسرای قند عسلم امروز تولد مامان است و ما دیشب تولدم را با حضور شما جشن گرفتیم و خیلی خوش گذشت   بابایی و مامان زهره و بابا بزرگ در یک اقدام پنهانی تصمیم گرفته بودن مامان را غافلگیر و  سورپرایز کنن و موفق هم شدن خیلی خوش گذشت و ما کلی با هم رقصیدیم و عکس یادگاری هم گرفتیم :     و یک عکس یادگاری خانوادگی دستجمعی هم گرفتیم که شما تا حالا دیگه همه افراد مهربون توی عکس را می شناسید و احتیاجی به معرفی ندارن :     البته جای خاله اندیشه هم در جمع خانواده مون خالی بود . همون طور که می دونید هم من و هم بابایی خانواده های خیلی خوب و مهربونی داریم و شما هم همیشه باید قدر این جمع خانوادگی خوب...
6 اسفند 1391

پسرهاي شكمو

سلام بر پسرهاي گلم ديروز صبح دل تو دلم نبود تا رفتيم سونو گرافي و اين دفعه بابايي هم با ما اومد و روي ماه گل پسر هاي قند عسل را ديد . ماماني خدا را شكر سلامت و شيطون بوديد و هم به من لگد ميزديد و هم به همديگه خلاصه كه كلي ورجه وورجه كردين تو اين يه ذره جايي كه دارين و آقاي دكتر هم همه جاتون را به ما نشون داد حتي اون شومبولتون را و شما حيا نكردين . و آقاي دكتر گفت احتمال اينكه شما همسان و خيلي شبيه هم باشيد هم وجود داره . من كه عاشق گل پسرامم بعد هم با هم رفتيم كلاس بارداري و تو كلاس بهمون گفتن كه چي بخوريم و چي نخوريم كه بهترين حالت براي شما باشه وقتي برگشتيم بابايي برامون غذا گرفته بود و ما هم كه حسابي گشنه بوديم همش را تا ته خورديم و ...
2 اسفند 1391

با اين كارها ماماني را پير ميكنين ....

سلام وروجكهاي مامان از ديروز خيلي خودتون را لوس كرديد فكر نمي كنيد با اين كارها ماماني را پير ميكنين آخه من دوست دارم هميشه يه مامان سرحال و پر انرژي باشم براي خوشگل هام .خلاصه كه از ديروز تكون خوردنتون را احساس نميكردم ، خيلي نگران شده بودم صبح كه به بابا احسان گفتم با اينكه خيلي كار داشت اما ما را برد خانه بهداشت تا خيالمون راحت بشه . از ديشب هم درد زير دنده هام شدت گرفته بود و اصلا ديشب را نتونستم بخوابم . اما فداي سرتون و خدا را شكر كه شما حالتون خوبه . امروز اومده بوديد كنار هم و به هم نزديك شده بوديد ديگه بالا و پايين نبوديد ماماني دلم ميخواد هميشه همينطور نزديك هم و يار و رفيق هم باشيد عاشقتوووووووووووووووووووونم ميدونيد ال...
30 بهمن 1391

ما همسايه خدا بوديم ....

شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري . اما من تو را خوب مي شناسم . ما همسايه ي شما بوديم و شما هم همسايه ي ما و همه مان همسايه ي خدا . يادم مي آيد گاهي وقتها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم ميشدي ومن همه ي آسمان را دنبالت مي گشتم ، تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت ميكردم . خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي و توي دستت قاچي از خورشيد بود . نور از لاي انگشتهاي نازكت مي چكيد . راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند . يادت مي آيد ؟ گاهي شيطنت مي كرديم و ميرفتيم سراغ شيطان . تو گلي بهشتي به سمتش پرت ميكردي و او كفرش در مي آمد . اما زورش به ما نمي رسيد . فقط مي گفت : همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از را...
29 بهمن 1391

دلتنگي هاي آدمي را ، باد ترانه اي مي خواند

کوچولوهای مامانی امروز خیلی دلتنگم  صبح با ناراحتی و بیحوصلگی روزم را آغاز کردم و با شنیدن خبری که یکی از دوستان  ( مامانهای کلوپ) گذاشته بود که فرشته کوچولوش نیمه راه رهایش کرده و پیش خدا برگشته خیلی خیلی دلشکسته و ناراحت شدم  و از خدا میخواهم که بهش صبر بده ...   دلتنگي هاي آدمي را ، باد ترانه اي مي خواند روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد و هر دانه ي برفي به اشکي ناريخته مي ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق هاي نهان و شگفتي هاي بر زبان نيامده در اين سکوت حقيقت ما نهفته است حقيقت تو و من ٭٭٭ براي تو و خويش چشماني آرزو مي کنم که چراغ ها ...
25 بهمن 1391

هورااااااا يه سونو ديگه

سلام به فسقلياي مامان البته شما ديگه خيلي هم فسقلي نيستيد ، ديروز خانم دكتر كلي از بزرگ شدنتون ذوق كرد و بهتون آفرين گفت و من هم از شنيدن صداي قلبهاي كوچولوتون خيلي خوشحال شدم و احساس ميكردم دارين با هام حرف ميزنين و ميگين سلام ماماني ، خوبي ؟ ما هم دوست داريم زودي بيايم تو بغلت واي يعني كي ميشه كه حرف بزنيد و من اون صداي ملوستون را بشنوم راستي يه سونو گرافي ديگه هم براي بررسي سلامت شما داريم و ميتونم چند روز ديگه دوباره ببينمتون خوشگلاي من و من دوباره منتظر اون روز هستم !!!!! چه خوب و جالبه كه اين دوران را همش با يك انتظار شيرين طي مي كنيم   ما بر روي كره زمين زندگي نمي كنيم بلكه سرزمين واقعي ما قلب كساني...
25 بهمن 1391

روزهاي عادي زندگي

سلام جوجه هاي خوشگلم امروز يه روز عاديه و من حتي اول چيزي به ذهنم نميرسيد كه براتون بنويسم  اما با خودم گفتم كه اين نكته را به شما هم بگم كه خيلي از روزها تو زندگي آدمها هست كه تكراري ميشه و اگر هنر درست استفاده كردن از وقت و زمان و زندگي را ندونين دچار روزمرگي و كسالت ميشين و ما از همون اول بايد اين تكنيك را تو زندگي بهتون ياد بديم كه وقتي بزرگ شديد مطمئنا" خيلي به دردتون ميخوره و بابايي خيلي خوب و درست اين كار را بلده و به شما هم خواهد آموخت  و اميدوارم اين مهارت را به خوبي ياد بگيرين و باعث رشد و پيشرفت شما در زندگي آينده تون باشه پي نوشت : راستي ديروز باباي باباييتون احوالتون را مي پرسيد و من گفتم كه حال شما از من ...
23 بهمن 1391